دندونات همه ریخته

وقتی دود دوا را با لب‌های نازکش می‌مکد، صورتش شبیه به پیرزنی می‌شود که به زندگی با آرواره‌های خالی خو کرده. همین طور که شعله فندک را زیر کفی بازی می‌دهد تا هرویین جامد ذوب شود، آب دهانش را می‌بلعد و با چشم‌هایی که معلوم نیست از سرما به اشک افتاده یا غصه، می‌گوید: «خیلی چیزای با ارزش‌تر از دندونام رفت.»

نه گرمخانه راهش می‌دهند نه سرپناه شبانه چون هویت جسمش بلاتکلیف است. بارها پشت در گرمخانه‌ها التماس کرده و اشکریزان از تحقیر و توهین‌های رکیکی که نثارش شده، دوباره به کوچه‌های سرد برگشته. حالا هم که سطل‌های زباله خیابان سر ناسازگاری گذاشته‌اند؛ خالی‌تر از همیشه.

ماجرای عجیب دختر ترنسی که کارتن‌خواب شد

«نمی‌تونم برم دزدی. نمی‌تونم برم خفت‌گیری. خودمو می‌فروشم.»

هیاهوی زن و مردی که می‌دوند به سمت فرعی، بغضش را بند می‌آورد .

فکر کنم مامورا ریختن

ماموری در کار نیست. یک ماشین ون «فوریت‌های اجتماعی شهرداری» آمده و نزدیک میدان شوش، جلوی بساط کارتن‌خواب‌ها توقف کرده و مرد و زن، از وحشت ترک اجباری، پا گذاشته‌اند به فرار. غم انگیزترین صحنه‌ای است که می‌بینم. کارتن خواب، جانی برای دویدن ندارد. ده‌ها زن و مرد معیوب و خمار، یکی کاسه‌آش نیم خورده به دست و یکی کیسه‌ای پر از آشغال و یکی توبره‌ای از ماترک زنده بودنش، روی زانوهای خمیده و با شانه‌های قوزی، با آخرین توانی که دارند، ماراتن مضحکی از تقلای برخاسته از ترس نمایش می‌دهند. به سمت میدان که می‌روم، بقایای بی‌خانمانی، روی پیاده‌رو رها شده؛ بسته‌بندی‌های کوچک آلوچه، نیم سوزهای هنوز مشتعل، انبوهی از کیسه و اسباب پلاستیکی برای روشن کردن آتش. بساط‌دارها؛ کارتن‌خواب‌هایی که پیچ و میخ و جلد کاست و کفش لنگه به لنگه و آچار بی‌دسته و کلوچه تاریخ مصرف گذشته می‌فروختند، سراسیمه، خرده آشغال‌هایشان را داخل کیسه و کوله پشتی می‌چپانند تا زودتر از مهلکه بگریزند. همه اینهایی که فرار کردند، جان دارترها و سرپاترها بودند. نزدیک میدان، صحنه گسترده‌ای از فروپاشی مطلق است؛ مردان و زنانی خشکیده که حواس تشخیص روز و شب را هم از دست داده‌اند، گوشه‌های پیاده رو به حال خود رها شده‌اند. مرد لبو فروش که شعله گاز پیک نیکی بساطش را به امید چراغ روشن دو سه دکه کبابی و سیگار و آبمیوه نزدیک میدان، هنوز خاموش نکرده، به این بدن‌های پوسیده نگاهی می‌اندازد و رو به من می‌گوید: «اینا هم خدایی دارن. قبول نداری؟»

شمال میدان شوش، دو اتوبوس شرکت واحد، تبدیل شده به گرمخانه سیار. هر کارتن‌خوابی که می‌آید پشت در اتوبوس‌ها، مددکاراجتماعی اسمش را می‌پرسد و یادآوری می‌کند که مصرف مواد و سیگار و دعوا داخل اتوبوس ممنوع است. مددکار می‌گوید هر فرد بی‌خانمانی می‌تواند تا ۵ و نیم بامداد، داخل اتوبوس‌ها بماند و استراحت کند. موتور اتوبوس‌ها روشن است تا بخاری اتوبوس هم روشن باشد. به کارتن خواب‌های داخل اتوبوس، پتو می‌دهند و غذا؛ غذایی که اغلب، مردم نیکوکار می‌آورند مثل همان جوانی که بوکسور بود و با پژوی سورمه‌ای آمد و از صندوق عقب ماشینش، ۳۰ ظرف یک‌بارمصرف برنج و خورش به دست مددکار داد برای کارتن‌خواب‌های داخل اتوبوس و در جواب مددکار که می‌گفت «ما هیچ حال این بچه‌ها رو نمی‌فهمیم»، گفت: «من می‌فهمم. من خودم کارتن‌خواب بودم. دو سال کارتن‌خواب بودم توی بهشت زهرا. من می‌فهمم.»

ماجرای عجیب دختر ترنسی که کارتن‌خواب شد

دو ساعت بعد از نیمه شب، دمای هوا رسیده به ۳ درجه زیر صفر. انگار دور تهران پوسته‌ای از یخ کشیده‌اند. نسخه‌های کلیشه‌ای مثل راه رفتن و دویدن درجا، حریف سوز سردی که تا مغز استخوان می‌رسد نیست. نیم ساعت تحمل این هوا و این سرما، جواب خیلی سوال‌ها را می‌دهد؛ چرا کارتن خواب، پر از نفرت و خشم می‌شود، چرا وقتی دنبال زباله‌ها، سطل‌ها را زیر و رو می‌کند یا در فاصله کیلومترها پیاده رفتن‌هایش برای رسیدن به نان یا مواد، سر بالا نمی‌گیرد به آدم‌ها و ماشین‌ها نگاه کند، چرا نمی‌خندد، چرا به گرسنگی‌های ویران‌کننده‌اش بی‌محلی می‌کند، هزار چرای دیگر از همین جنس. سرمای رخنه کرده در بی‌پناهی، هر خاصیت انسانی را در آدم فلج می‌کند.

گرمخانه‌های سیار میدان راه‌آهن، دو اتوبوس شرکت واحد که شمال میدان ایستاده‌اند، پر شده. پیرمرد کارگر که از روستاهای اطراف تبریز به تهران آمده دنبال شغل و ۸ ماه است خیابان‌های تهران را بالا و پایین می‌رود و گوشه میدان‌ها می‌نشیند که یک نفر پیدا شود و برای بنایی و نقاشی ساختمان و حمالی آجر، کارگر بخواهد و هنوز آن یک نفر پیدا نشده، سرمازده و گرسنه، پشت در اتوبوس ایستاده و به مددکار اجتماعی التماس می‌کند که به او هم جا بدهد. پیرمرد می‌گوید از میدان شوش تا اینجا پیاده آمده چون وقتی به اتوبوس‌های شوش رسید، آنها هم پر شده بود. مددکار تلاش می‌کند کف اتوبوس‌ها جای خالی درست کند که حالا علاوه بر پیرمرد کارگر، ۵ کارتن‌خواب هم پشت درهای اتوبوس‌ها ایستاده‌اند. مددکار به مرد کارتن‌خوابی که زباله‌های سطل پیاده را زیر و رو می‌کند، ماشین ون سبز رنگ شهرداری را نشان می‌دهد و می‌گوید می‌تواند او را بفرستد گرمخانه. کارتن خواب، لابه‌لای حرف زدن‌های مددکار، دستکش پشمی را به آهستگی از دستش بیرون می‌آورد در حالی که اثر درد، ابروها و چشم‌هایش را در هم می‌پیچد. روی انگشت‌های سیاه و پینه بسته‌اش، تاول سیاه‌تری ضخامت انگشت‌ها را دو برابر کرده. مرد کارتن خواب فکر می‌کند کی و کجا دست بی‌دستکش در سطل زباله برد و یادش نمی‌آید. همانطور که جعبه‌ها و بطری‌های پلاستیکی داخل زباله‌ها را توی گونی بزرگی می‌اندازد، به بساط «مادام» نگاه می‌کند و می‌گوید که گرمخانه نمی‌رود. «مادام» زن میانسالی است که گوشه میدان راه‌آهن، بساط پهن می‌کند. ۸ سال قبل، وسط سرمای زمستان بود که مادام را گوشه میدان راه‌آهن دیدم. آن موقع، هنوز ایستگاه متروی راه‌آهن راه نیفتاده بود. مادام، از نیمه شب تا سپیده صبح، ضلع شمال غربی میدان می‌نشست و سیگار می‌فروخت. جوان‌تر بود و چاق‌تر. حالا، لاغرتر شده، دندان‌هایش ریخته، گونه‌هایش گود افتاده، تخم‌مرغ آب‌پز و تنقلات و چای هل‌دار هم به بساطش اضافه کرده و جلوی ساختمان مترو می‌ایستد. چلوکبابی کنج میدان، برای بساط مادام سیم‌کشی کرده و بالای سرش چراغ روشن می‌شود از نیمه شب تا سپیده صبح. شهرداری هم برایش چوب می‌آورد که داخل پیت حلبی آتش روشن کند. مادام، یکی از همین کارتن خواب‌هاست، فقط سرپاتر و با لباس‌های ضخیم‌تر …..