?>
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 فروردین 1402 - 20:15
کد خبر : 6420

به خاطر ناصر دوست پسرم را فراموش کردم / فیلم های خصوصی خودم را برایش ارسال می کردم

به خاطر ناصر دوست پسرم را فراموش کردم / فیلم های خصوصی خودم را برایش ارسال می کردم

سرویس حوادث چمدون ،دختر ۱۹ ساله ای که دلباخته یک مرد شیاد شده بود پس از اینکه فیلم های خصوصی اش را برای این مرد فرستاد دچار سرنوشت عجیبی شد. آن قدر دلباخته ناصر شده بودم که دوست پسر قبلی ام را فراموش کردم و قرار بود یکدیگر را در دبی ملاقات کنیم اما قبل از

سرویس حوادث چمدون ،دختر ۱۹ ساله ای که دلباخته یک مرد شیاد شده بود پس از اینکه فیلم های خصوصی اش را برای این مرد فرستاد دچار سرنوشت عجیبی شد.

آن قدر دلباخته ناصر شده بودم که دوست پسر قبلی ام را فراموش کردم و قرار بود یکدیگر را در دبی ملاقات کنیم اما قبل از این دیدار فیلم های خصوصی زیادی را برایش فرستادم تا این که روزی وحشت زده ..

دختر جوان تجربه تلخی از عاشقی داشت

پدرم به خاطر لجبازی و زجر دادن مادرم حضانت مرا به او نداد به همین دلیل مجبور شدم دوران کودکی ام را در آغوش مادربزرگی سپری کنم که بسیار سختگیر بود. پدرم به خرید و فروش زمین و منزل اشتغال داشت و تنها به خوش گذرانی می پرداخت. البته دلیل اصلی طلاق مادرم نیز همین خوش گذرانی ها و لذت جویی های بی حد و مرز پدرم بود.

از سوی دیگر، مادرم نیز برای آن که پدرم را از نظر روحی آزار بدهد، در مدت کوتاهی بعد از طلاق، با مردی ازدواج کرد که همسر و فرزند داشت. از طرف دیگر، پدرم نه تنها پول زیادی را به خاطر نگهداری من خرج می کرد تا مادربزرگم بهانه جویی نکند بلکه همه خواسته های مرا نیز برآورده می کرد تا بهانه مادرم را نگیرم.

ارتباط شوم در فضای مجازی

خلاصه، زندگی با این شرایط در حالی ادامه داشت که من در سن نوجوانی از سخت گیری های مادربزرگم خسته شده بودم. او حتی رفت و آمدهایم را زیر نظر داشت و نمی گذاشت با دوستانم بیرون بروم. در همین روزها با دختری به نام «نوشین» آشنا شدم.

او که دختری جذاب، زیبا چهره و بسیار خوش بیان بود مرا شیفته خودش کرد، به طوری که هر روز کنار دیوار دبیرستان منتظرم می ماند تا با یکدیگر مسیر خانه را طی کنیم. از آن روز به بعد با اعتماد به نفسی که از نوشین آموخته بودم، مقابل مادربزرگم ایستادم و رفتارهایم به کلی تغییر کرد.

دیگر به همراه نوشین به تفریح و خرید یا باشگاه ورزشی می رفتم به همین دلیل همواره مشاجره و درگیری بین من و مادربزرگم رخ می داد ولی سرنوشت من ونوشین به هم گره خورده بود چرا که او نیز خانواده خوبی نداشت و شرایط زندگی اش همانند من به بدبختی و تلخکامی می رسید.

پارتی های شبانه دختر جوان را به انحراف کشاند

دیگر به دختری آزاد تبدیل شده بودم و در پارتی های شبانه شرکت می کردم. ارتباط با جنس مخالف برایم عادی بود و با پسرهای زیادی ارتباط داشتم تا این که روزی وقتی به همراه نوشین به یک کافی شاپ دعوت شده بودیم، با «مازیار» آشنا شدم. این آشنایی خیلی زود به یک ارتباط عاشقانه انجامید. تا جایی که تصمیم به ازدواج گرفتیم. در همین مدت کوتاه خیلی به مازیار وابسته شدم.

پدرم نیز فقط به کارت بانکی ام پول می ریخت تا سراغ مادرم نروم. من هم بخشی از این پول را صرف خرید شارژ می کردم تا در فضای مجازی با دوستانم چت کنم.

خلاصه، روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که یک شب زمانی که در شبکه اجتماعی اینستاگرام سیر می کردم، فردی به «پی وی» من آمد و خودش را فرزند یکی از مربیان ورزشی معرفی کرد. من هم که در همان رشته ورزشی فعالیت می کردم، از این موضوع خوشحال شدم و پاسخش را دادم.

بلایی که ناصر سر دختر جوان مشهدی آورد

او که خود را «ناصر» معرفی می کرد و مدعی بود جوانی ثروتمند است و در دبی زندگی می کند، تسلط کاملی به زبان انگلیسی داشت. ناصر که می گفتم در دوبی او را عبدالناصر صدا می کنند، نرم افزاری را برایم فرستاد تا نوشته‌هایش را برایم به فارسی تبدیل کند. بالاخره، این ارتباط مجازی به وابستگی عاطفی کشید تا جایی که مازیار را فراموش کردم. عبدالناصر که مدعی بود از روی تصویر پروفایل عاشقم شده است آن قدر از زیبایی های من تعریف و تمجید می کرد که قرار گذاشتیم یکدیگر را در دبی ملاقات کنیم اما همین محبت‌ها و تعریف و تمجیدهای ظاهری موجب شد من تصاویر و فیلم‌های خصوصی خاصی را در خلوت یا مهمانی های شبانه از خودم تهیه کنم و برای او بفرستم.

مدتی بعد او یکی از همین تصاویر نامناسب را برایم ارسال کرد و با تهدید به انتشار آن ها از من خواست پنج میلیون تومان به حسابش واریز کنم. از ترس آبرویم طلاهایم را فروختم و به او دادم. اما دو ماه بعد باز هم درخواست دو میلیون تومان دیگر کرد. دیگر چاره ای نداشتم جز آن که دست به دامان قانون شوم.

خلاصه، با پیگیری های پلیس، این فرد شیاد که در مشهد بود، دستگیر شد و من تازه فهمیدم که سومین قربانی اخاذی و کلاهبرداری های او هستم و…

ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

جوان تجربه تلخی از عاشقی داشت

پدرم به خاطر لجبازی و زجر دادن مادرم حضانت مرا به او نداد به همین دلیل مجبور شدم دوران کودکی ام را در آغوش مادربزرگی سپری کنم که بسیار سختگیر بود. پدرم به خرید و فروش زمین و منزل اشتغال داشت و تنها به خوش گذرانی می پرداخت. البته دلیل اصلی طلاق مادرم نیز همین خوش گذرانی ها و لذت جویی های بی حد و مرز پدرم بود.

از سوی دیگر، مادرم نیز برای آن که پدرم را از نظر روحی آزار بدهد، در مدت کوتاهی بعد از طلاق، با مردی ازدواج کرد که همسر و فرزند داشت. از طرف دیگر، پدرم نه تنها پول زیادی را به خاطر نگهداری من خرج می کرد تا مادربزرگم بهانه جویی نکند بلکه همه خواسته های مرا نیز برآورده می کرد تا بهانه مادرم را نگیرم.

ارتباط شوم در فضای مجازی

خلاصه، زندگی با این شرایط در حالی ادامه داشت که من در سن نوجوانی از سخت گیری های مادربزرگم خسته شده بودم. او حتی رفت و آمدهایم را زیر نظر داشت و نمی گذاشت با دوستانم بیرون بروم. در همین روزها با دختری به نام «نوشین» آشنا شدم.

او که دختری جذاب، زیبا چهره و بسیار خوش بیان بود مرا شیفته خودش کرد، به طوری که هر روز کنار دیوار دبیرستان منتظرم می ماند تا با یکدیگر مسیر خانه را طی کنیم. از آن روز به بعد با اعتماد به نفسی که از نوشین آموخته بودم، مقابل مادربزرگم ایستادم و رفتارهایم به کلی تغییر کرد.

دیگر به همراه نوشین به تفریح و خرید یا باشگاه ورزشی می رفتم به همین دلیل همواره مشاجره و درگیری بین من و مادربزرگم رخ می داد ولی سرنوشت من ونوشین به هم گره خورده بود چرا که او نیز خانواده خوبی نداشت و شرایط زندگی اش همانند من به بدبختی و تلخکامی می رسید.

پارتی های شبانه دختر جوان را به انحراف کشاند

دیگر به دختری آزاد تبدیل شده بودم و در پارتی های شبانه شرکت می کردم. ارتباط با جنس مخالف برایم عادی بود و با پسرهای زیادی ارتباط داشتم تا این که روزی وقتی به همراه نوشین به یک کافی شاپ دعوت شده بودیم، با «مازیار» آشنا شدم. این آشنایی خیلی زود به یک ارتباط عاشقانه انجامید. تا جایی که تصمیم به ازدواج گرفتیم. در همین مدت کوتاه خیلی به مازیار وابسته شدم.

پدرم نیز فقط به کارت بانکی ام پول می ریخت تا سراغ مادرم نروم. من هم بخشی از این پول را صرف خرید شارژ می کردم تا در فضای مجازی با دوستانم چت کنم.

خلاصه، روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که یک شب زمانی که در شبکه اجتماعی اینستاگرام سیر می کردم، فردی به «پی وی» من آمد و خودش را فرزند یکی از مربیان ورزشی معرفی کرد. من هم که در همان رشته ورزشی فعالیت می کردم، از این موضوع خوشحال شدم و پاسخش را دادم.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.