?>
تاریخ انتشار : دوشنبه 15 خرداد 1402 - 0:12
کد خبر : 13917

همه مون سرکاریم ! تک تک مون…

همه مون سرکاریم ! تک تک مون…

دیروز مقاله‌ای می‌خوندم از اقای Mark Manson با این عنوان که «همه‌مون سرکاریم!» مقاله حیرت‌انگیزی بود که مایلم بخش‌هایی از اون رو خدمتتون بازگو‌ کنم. مقاله با گریزی به رمان مشهور «شوخی بی‌پایان» اثر نویسنده نابغه امریکایی، دیوید فاستر والاس David Foster Wallace آغاز میشه. تو این کتاب، به فیلمی پرداخته میشه که چنان سرگرم‌کننده‌ست،

دیروز مقاله‌ای می‌خوندم از اقای Mark Manson با این عنوان که «همه‌مون سرکاریم!» مقاله حیرت‌انگیزی بود که مایلم بخش‌هایی از اون رو خدمتتون بازگو‌ کنم. مقاله با گریزی به رمان مشهور «شوخی بی‌پایان» اثر نویسنده نابغه امریکایی، دیوید فاستر والاس David Foster Wallace آغاز میشه.

تو این کتاب، به فیلمی پرداخته میشه که چنان سرگرم‌کننده‌ست، که هر کس، حتی اگه یه تیکه از این فیلم رو نگاه کنه، همه زندگیش رو بی‌خیال میشه تا فقط به تماشا کردن این فیلم ادامه بده! در حدی که در طول کتاب، شخصیت‌هایی رو می‌بینیم که خانواده، دوستان، شغل و حتی خوردن و خوابیدن رو کنار میذارن، تا به تماشای این فیلم بنشینن. هدف کلی این رمان اینه که بگه ما در معرض این خطر قرار داریم که بیش از حد، سرگرم مسائل بیهوده بشیم و جامعه‌ای که به این سمت و سو حرکت کنه، پوچ و بی‌ارزش خواهد بود.

blank

جالبه بدونید، آقای والاس این کتاب رو در اوایل دهه ۱۹۹۰ نوشته، زمانی که تعداد کانال‌های تلویزیونی هنوز خیلی زیاد نبودن، اخبار کم کم داشت به صورت ۲۴ ساعته پخش میشد و گرافیک بازی‌های ویدیویی، به اندازه الان غنی از تصاویر واقعی نبود، به علاوه، خود ایشون همون ‌موقع‌ها، مصرف الکلش رو کنار گذاشته بود و متوجه شده بود با اینکه که تونسته به ولع مصرف مواد غلبه کنه ولی به ولع تماشای تلویزیون، نه!

 

وقتی تعداد رسانه‌ها چند برابر میشه، قطعا رقابتی که بین‌شون، برای جذب توجه مخاطب وجود داره هم چند برابر میشه و خب زمانی که این رقابت زیاد میشه، طبیعتا دیگه هدف تهیه‌کننده‌ها، زیبایی هنری و یا حتی لذت بردن مخاطب نیست، بلکه فقط ویژگی‌های اعتیادآور این برنامه‌ها اهمیت پیدا می‌کنه. وقتی فقط دو تا کانال در دسترس باشه، اونی مخاطب جذب می‌کنه که بهترین و با کیفیت‌ترین برنامه‌ها رو تدارک ببینه، ولی قطعا بین ۲۰۰ تا کانال، تهیه کننده‌ها فقط می‌خوان کاری کنن که شما به هر قیمتی که شده، با دکمه کنترل تلویزیون کاری نداشته باشی و فقط به تماشا کردنت ادامه بدی، همین!

و ظاهرا، جناب والاس، این مشکل رو دهه‌ها قبل از وقوعش پیش‌بینی کرده و با توجه به تجربه شخصی خودش در مورد اعتیاد، قادر بوده در همون زمان، فرهنگ اعتیادپروری که همه ما امروز، بخشی از اون هستیم رو ببینه. امروز، همه‌مون دائما فریب خصایص اعتیادآور این برنامه‌ها رو می‌خوریم و می‌ذاریم به حساب سرگرم‌کننده بودن‌شون؛ چون نوعی عملکرد روان‌شناختی تو عمق مغز وجود داره که بهمون میگه: «خب من الان بیشتر از شش ساعته که دارم این سریال رو نگاه می‌کنم، لابد دوسش دارم دیگه!» در حالیکه اصلا اینطور نیست!

 

blank

فیلمنامه مزخرف محضه و شما صرفا دارید به واسطه حقه‌های سینمایی که درست آخر هر قسمت، مخاطب رو تو برزخ میذاره که شخصیت اصلی مرد یا زنده موند، به دنبالش کشیده میشید. درست همونطوری که هر بار وارد اینستاگرام میشید، ذهن‌تون به واسطه محتوای ارائه شده، ربوده میشه و خیلی بیشتر از اونچه که اول قصد داشتید، به بالا پایین کردن صفحات مختلف ادامه میدید، با تماشای سریال‌های آبکی هم، ذهن‌تون مدام داره به این سمت کشیده میشه که «فقط یه قسمت دیگه»، «فقط یه قسمت دیگه»… ببینم تا سرنوشت فلانی مشخص شه.

 

حالا می‌تونید حدس بزنید که چرا مدت‌هاست فیلم و سریال‌های جدید، کیفیت‌شون مثل سابق نیست و هیچ ایده نویی وجود نداره؟ علتش اینه که تولید محتوا، برای همون خط داستانی ثابت همیشگی، باعث میشه توجه من و شما تو یه نقطه گیر کنه. چون وقتی با حس نوستالژی آدم‌ها بازی کنی و صرفا هربار، بیای ژانرهای کلاسیک و پرطرفدار قدیمی رو با یه ظاهر جدید ارائه کنی، قطعا یک فرمول خالی از ریسک برای حفظ مخاطب در اختیار داری.

تازه اگه دقت کنید، می‌بینید که حتی صنعت موسیقی هم وضعیت مشابهی داره؛ موسیقی‌های محبوب چند سال اخیر رو بررسی کنید، همه‌شون چنان ساده‌سازی شده که کلا یکی دو تا آکورده، با یه ملودی تکراری، که طی دو سه دقیقه اون آهنگ، چندین بار تکرار میشه. نه تنوعی وجود داره، نه شعر خاصی، نه ابتدا و انتهایی که درست تنظیم شده باشه. انگار فقط یه مشت صدایی که صرفا قراره ذهن رو درگیر کنه و به اصلاح «بیفته تو دهن» رو گذاشتن کنار هم که پشت سر هم تکرار بشه.

چرا؟ چون دیگه کسی قصد نداره یه اثر هنری خلق کنه، فقط می‌خواد هر چه سریع‌تر، چند تا آهنگ کوتاه و ساده آماده کنه تا یه وقت مخاطب از دستش نپره. سلیقه مخاطب و شیوه حفظ توجه‌اش، می‌طلبه که شما ۲۰۰ تا آهنگ معمولی بیرون بدی، تا اینکه تو کل دوران حرفه‌ایت، ۲۰ تا قطعه شاهکار بسازی. پس چی شد؟ زمانی که مقیاس بشه میزان جذب و نگه داشتن مخاطب، محتوا دیگه فقط به هدف اعتیادآور بودن طراحی میشه. سرگرمی، شایستگی هنری، جوهر فکری و خلاقیت، همه‌اش کنار میره و فقط اعتیاد، به شکل خالص، باقی میمونه. این یعنی حجم محتوای تولید شده بیشتر، پیش‌بینی پذیرتر، نوآوری و جذابیت واقعی کمتر!

 

شاید باورتون نشه، ولی این روند، حتی تو سیاست هم داره خودش رو نشون میده؛ سیاستمدارها تقریبا تو کل دنیا، دیگه به دنبال نتایج عالی نیستن؛ اون‌ها هم فقط می‌خوان توجه و تعامل با مخاطب رو حفظ کنن. بنابراین، عملکردشون دیگه در جهتی نیست که سیاست هوشمندانه، عقل سلیم و مصالحه‌های زیرکانه حکم می‌کنه؛ بلکه فقط قراره تا جای ممکن، توجه ما رو به سمت خودش نگه داره.

آقای والاس حتی همین رو هم تو کتابش پیش‌بینی کرده؛ رئیس جمهور ایالت متحده تو رمان شوخی بی‌پایان، قبلا یه خواننده پاپ بوده که حالا مدام نگران رتبه‌اش تو نظرسنجی‌های تلویزیونیه، بحث‌های مرتبط به سیاست رو به شدت کسل‌کننده می‌دونه و بر این اساس تصمیم به جنگ با کانادا می‌گیره که عکس خودش تو لباس ارتشی و نظامی به نظرش خیلی جذاب رسیده!

و اما در نهایت، واقعیت اینه که هیچکس نمی‌تونه توجه ما رو مدیریت و کنترل کنه، جز خودمون! الان می‌تونیم از رسانه‌ها و سیاستمدارها عصبانی باشیم و حس کنیم که قربانی شدیم؛ اما موضوع اینجاست که تمامی این سیستم‌ها، صرفا دارن سلایق و عادات توجه خود ما رو بهمون انعکاس میدن. این یعنی، کافیه توجه خودتون رو به چیز دیگه‌ای معطوف کنید، تا رویه سیستم‌ها هم تغییر کنه.

پس قسمت بعدی سریالی که شما رو با روند کند و سطحی، مسخره خودش کرده رو نگاه نکنید. به آلبوم بعدی اون خواننده‌ای که ۲۷ تا آهنگ، با یه ریتم و ملودی یکسان بیرون داده گوش نکنید. بدون فکر تو یوتیوب و تیک تاک و اینستاگرام نچرخید! و خام  برخی افراد  که مدام در مورد مسائل بی‌اهمیت نظر میدن ولی هیچ نتیجه واقعی از کارشون در نمیاد نشید.

blank

تو بحبوحه داستان شوخی بی‌پایان، از شخصیتی روایت شده به اسم دان گیتلی Don Gately، کسی که به تازگی اعتیاد به الکل رو کنار گذاشته و ترجیح میده بمیره تا اینکه دوباره، برگرده سراغ الکل. من وقتی سال‌ها پیش برای اولین بار این کتاب رو خوندم، با خودم فکر کردم که این روایت خیلی بیجا و نامتناسب با بقیه داستان به نظر میرسه؛ چون وسط این همه آدم سطحی و معتاد، این کسی که بر شیطان درونش پیروز شده و خودش رو برای دیگران فدا میکنه، خیلی غریبه.

اما الان فکر می‌کنم که شخصیت دان Don روایت شده تا به ما نشون بده هدف چیه و برای دست یافتن به چه چیزی باید تلاش کرد؛ ما همه‌مون باید ترک کنیم و تبدیل به افرادی بشیم، که می‌تونن به جذابیت مواد مخدر نه بگن، کسانی که می‌تونن توجه خودشون رو کنترل و مدیریت کنن و اسیر و قربانی این موج نباشن. اون‌هایی که می‌تونن پاشون رو فراتر بذارن و به جای آشوب و غوغا، کیفیت رو طلب کنن و نه فقط به خاطر خودشون، بلکه به خاطر همه.

منبع :مرکز مشاوره و روان‌شناسی ارگانیک مایـندد

 

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.