?>
تاریخ انتشار : جمعه 3 شهریور 1402 - 22:30
کد خبر : 3734

شب خواستگاری مسیر زندگی ام عوض شد

شب خواستگاری مسیر زندگی ام عوض شد

سرویس حوادث چمدون ،من و همسرم  قبل از ازدواج حدود سه سال باهم دوست بودیم و رابطه خیلی صمیمی بین ما حاکم بود،تمام دوران دانشگاه را تقریبا باهم می گذراندیم به جز تعطیلات که او ناچار بود به علت تعطیلی خوابگاه به شهرستان برود.تقریبا درعکس های خانوادگی همه ی اعضای خانواده ش را می شناختم

سرویس حوادث چمدون ،من و همسرم  قبل از ازدواج حدود سه سال باهم دوست بودیم و رابطه خیلی صمیمی بین ما حاکم بود،تمام دوران دانشگاه را تقریبا باهم می گذراندیم به جز تعطیلات که او ناچار بود به علت تعطیلی خوابگاه به شهرستان برود.تقریبا درعکس های خانوادگی همه ی اعضای خانواده ش را می شناختم ،قرار ما این بود که بعد از فراغت از تحصیل رسماً مراسم خواستگاری و عقد و عروسی را به پا کنیم .

 

 

شش ماه قبل از خواستگاری به واسطه کمک یکی از اساتید دانشگاه شغل نسبتا خوبی پیدا کردم که با توجه به شرایط من درآمد مناسبی داشت و به همین خاطر خیلی زود قرارمدارهای خواستگاری را گذاشتیم و یک روز پاییزی به همراه پدر و مادر و خواهر و دامادمان راهی شهرستان شدیم.

راستش را بخواهید تا قبل از شب خواستگاری همیشه با خودم فکر می کردم که محال است دختری پیدا شود که بتواند جای عاطفه را برای من پر کند و از این بابت خیلی به خودم مطمئن بودم تا این که در مراسم خواستگاری خواهر بزرگتر عاطفه یعنی سودابه را دیدم و داستان بدبختی های زندگی من از همان شب رقم خورد .

در همان نگاه اول انگار دنیا روی سرم چرخید ،با اینکه عکس های زیادی از سودابه دیده بودم اما چیزی که من می دیدم با آن عکس ها زمین تا آسمان متفاوت بود .

کل مراسم خواستگاری را در عالم دیگری بودم و هزار فکر به ذهنم خطور کرد که چه باید بکنم ؟ آیا می شود این خواستگاری را به هم بزنم ؟ اگر این کار را بکنم چقدر شانس دارم که بعدها از سودابه خواستگاری کنم ؟ همینطور فکرهای عجیب و غریب به سرم خطور می کرد و آنقدر پریشان بودم که نمی دانستم در اطرافم چه می گذرد و گاها در پاسخ به حرفهای حاضرین سری تکان می دادم بدون آنکه بدانم چه می گویند .

اما هیچ راهی برای فرار نبود و نهایتا تمام قرارهای عقد و عروسی گذاشته شد.

داستان سکسی داستان سکس  داستان سکسی جدید  

در تمام مسیر برگشت عاطفه به من مسیج می داد که چرا اینجوری بودی ؟ چه اتفاقی افتاده و از این دست حرفها !

به سرعت سه ماه گذشت و مراسم عقد و جشن عروسی هم برگزار شد و من همچنان در آتش عشق سودابه می سوختم و حتی به گفته خواهرم در شب عروسی توجه بیش از حد من به سودابه باعث تعجب بعضی از مهمان ها هم شده بود .

در تمام این مدت عاطفه متوجه تغییرات حالات درونی من شده بود اما نمی دانست که ماجرا از چه قرار است و تمام این برخوردها را به حساب استرس های مرسوم ازدواج گذاشته بود .

 

 

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.