?>
تاریخ انتشار : شنبه 11 آذر 1402 - 14:48
کد خبر : 14141

دکتر بـهزاد چاوشـی روان شناس بالینی

سه سال با خانمی که متاهل بود دوست بودم و…

سه سال با خانمی که متاهل بود دوست بودم و…

من حدود سه سال با خانمی که متاهل بود دوست بودم و بهش خیلی علاقه‌مند شده بودم و هر روز که می‌گذشت بیشتر بهش علاقه‌مند می‌شدم و جدایی برام سخت‌تر میشد. بالاخره شوهر این خانم متوجه شدو رابطه ما رو قطع کرد و دردناک‌ترین قسمت اینکه من هیچوقت نتونستم خداحافظی کنم و خیلی حرفا توی

من حدود سه سال با خانمی که متاهل بود دوست بودم و بهش خیلی علاقه‌مند شده بودم و هر روز که می‌گذشت بیشتر بهش علاقه‌مند می‌شدم و جدایی برام سخت‌تر میشد. بالاخره شوهر این خانم متوجه شدو رابطه ما رو قطع کرد و دردناک‌ترین قسمت اینکه من هیچوقت نتونستم خداحافظی کنم و خیلی حرفا توی دلم موند و می‌دونم حالا حالاها باید تاوان کارمو پس بدم و الان که نزدیک یکسال میشه من شب و روزم شده فکر کردن به خودکشی و زندگیم نابود شده و الان یه آدم افسرده هستم و تصمیم گرفتم هر جور شده اگه قرار باشه خودمو خلاص کنم جلوش چشماش اینکارو کنم. بدجور گیر کردم و نمی‌دونم چه جوری با این وابستگی کنار بیام. من قصد خراب کردن زندگیش و بدست آوردنش به هیچ وجه نداشتم فقط حرفایی که توی دلم موند و جدایی که بدون خداحافظی بود هر روز عذابم میده.

 

پاسخ:دکتر بـهزاد چاوشـی روان شناس بالینی

پیامم رو با لحن مهربان بخون‌ لطفا: شما روز به روز عاشق نمی‌شدی، روز به روز بیشتر راجع به اون خانم به خودت دروغ می‌گفتی! آدم بی‌تعهد که جذاب نیست، مگر اینکه با چاشنی دروغ «بی‌عهدیشو» بتونی به خورد خوردت بدی! بله، جذابیت متعلق به آدم‌های با ارزشه. پس اگه‌ روز به روز عاشقش شدی به این خاطر بود که‌ چشم‌هات واقعیت اون‌ آدمو نمیدید که اگه حقیقتو‌ میدیدی، اگه میدیدی که اون ‌زن چطور بی‌شرمانه به تعهداتش در حال پشت کردنه و به زمین و زمان در حال دروغ گفتنه، روز‌‌ به روز، بیش از پیش، ازش می‌ترسیدی! آره ترس نه عشق ولی در شما عشق بود نه ترس! متوجه منظورم که هستی؟

 

بریم سراغ ادامه بحث، شما گفتی دردناک‌ترین بخش داستان اینه که بدون‌ خداحافظی این رابطه تموم شد! اتفاقا برعکس، بهترین بخش این داستان همینجاش بود که فرصتی برای خداحافظی بهتون دست نداد، چرا؟ چون برای شما دوتا که غرق در دروغ بودید، خداحافظی یعنی یه شروع مجدد! یعنی روز از نو، روزی از نو… من بارها شاهد خداحافظی‌های بودم که بعدش، تازه همه چی شروع شد! بگذریم، آقا جان، خداحافظی برات غم‌انگیزه نه به خاطر اینکه گوهر نابی رو از دست دادی، بلکه بخاطر این‌ که تخیلات اجق و وجقی که از اون آدم تو سرت ساخته بودی در اثر سیل واقعیت ویران شد، زجر می‌کشی چون حباب توهماتت ترکید…

خلاصه کلام: درام! داستان! فانتزی! توهم! قصه! سناریو! همه اون چیزهایی هستن که بد جور درش گیر افتادی، بی‌درنگ نیاز داری حسابی رو خودت کار کنی و مغزت رو درگیر تفکر کنی تا تخیل! دراماتیزه کردن و داستان‌سرایی رو باید متوقف کنی، داستان‌های کودکانه‌ای مثل اینکه «به فکر خلاص کردن خودمم»، «می خوام جلو چشم‌ طرف خودمو هلاک کنم»، «وای که جدایی‌مون بدون خداحافظی بود» رو متوقفش کن در عوض برو ببین در زندگی چه بر تو گذشته که همچین جنس کم‌ عیاری رو به قیمت زر خریدار بودی؟

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.