?>
تاریخ انتشار : یکشنبه 8 مرداد 1402 - 23:52
کد خبر : 19009

زن جوان : رحمان به زور من را داخل خودرو انداخت و…

زن جوان : رحمان به زور من را داخل خودرو انداخت و…

زن ۳۳ ساله درباره سرگذشت خود گفت: ۲۱ ساله بودم که «رحمان» به خواستگاری ام آمد و خیلی زود پدرم با این ازدواج مخالفت کرد چرا که ما از قشر متوسط جامعه بودیم و زندگی بی حاشیه ای داشتیم اما «رحمان» در خانواده ای آشفته بزرگ شده بود و برادرش نیز اعتیاد شدیدی به موادمخدر

زن ۳۳ ساله درباره سرگذشت خود گفت: ۲۱ ساله بودم که «رحمان» به خواستگاری ام آمد و خیلی زود پدرم با این ازدواج مخالفت کرد چرا که ما از قشر متوسط جامعه بودیم و زندگی بی حاشیه ای داشتیم اما «رحمان» در خانواده ای آشفته بزرگ شده بود و برادرش نیز اعتیاد شدیدی به موادمخدر صنعتی داشت.

 

پدر و مادر او از یکدیگر جدا شده بودند و قصه توهم های وحشتناک برادر «رحمان» نیز بر سر زبان ها بود.

اطرافیان «رحمان» نقل می کردند که او روزی به دلیل استعمال شیشه و کریستال دچار توهم شدید شده و در همین حال همسرش را به یک باغ ویلا برده بود. «رحیم» با این تصور که همسرش به او خیانت می کند، «مینا» را با طناب به درخت بسته و او را به شدت کتک زده بود.

 

حتی برخی می گفتند او با روغن داغ همسرش را سوزانده و از باغ متواری شده بود. بعد هم با ارسال یک پیامک برای برادرزنش از او خواسته بود تا به باغ برود و خواهرش را نجات دهد!

این حکایت ها که درباره خانواده و اطرافیان «رحمان» بیان می شد، به مخالفت های پدرم برای ازدواج من دامن می زد و او به هیچ وجه حاضر نبود به این ازدواج رضایت دهد ولی من که شور عاشقی برداشته بودم به مادرم متوسل شدم و بالاخره با کمک او، پدرم را راضی کردیم تا به خواستگاری «رحمان» پاسخ مثبت بدهد.

جلال می گفت :خربزه خوب را خر می خورد/آنقدر زیر گوشم خواند تا …

بالاخره من و رحمان ازدواج کردیم و دو سال بعد زندگی مشترکمان در حالی آغاز شد که از زندگی خودم احساس رضایت می کردم.

یک سال بعد دخترم «سوزان» به دنیا آمد و زندگی من شیرین تر شد اما در همین روزها بود که فهمیدم «رحمان» هم مانند برادرش گرفتار مواد افیونی شده است و شیشه مصرف می کند.

 

حالا دیگر روزگارم سیاه شده بود و مدام به دلیل ترک اعتیاد همسرم با یکدیگر مشاجره می کردیم و برای بردن او به مرکز ترک اعتیاد کارمان به زد و خورد و کتک کاری می کشید.

 

من که زندگی ام را دوست داشتم همه تلاشم را می کردم تا شاید همسرم اعتیادش را کنار بگذارد و روزهای خوب به زندگی ام بازگردد اما همه آرزوهایم بی فایده بود.

اطرافیانم می گفتند کسی که به موادمخدر آلوده شد دیگر مگر آن که سرش به سنگ بخورد و خودش به خودش رحم کند! چند سال صبر کردم ولی مصرف «رحمان» روز به روز بیشتر می شد تا این که از حدود یک سال قبل به سرنوشت برادرش دچار شد و او هم دیگر توهم می زد و تصور می کرد که من به او خیانت می کنم! به همین دلیل همواره من و دخترم را در خانه زندانی می کرد، گوشی تلفنم را گرفته بود و اجازه نمی داد با کسی ارتباط داشته باشم.

هیچ مردی نیست که عاشق من نشود…/حق با شراره بود اشتباه کردم

زندگی با او برایم مانند گذران روزگار در «جهنم» بود. مدام مرا کتک می زد تا بگویم با چه کسی ارتباط دارم! به گونه ای که دیگر به کتک هایش نیز عادت کرده بودم ولی به خاطر دخترم نمی توانستم طلاق بگیرم تا او فرزند طلاق نام نگیرد. در این شرایط بود که همسرم به خانه آمد و بدون توجه به گریه های دخترم مرا کشان کشان به داخل خودرو انداخت و با سرعت وحشتناکی وارد خیابان شد. هر چه فریاد می زدم کجا می روی؟ پاسخی نمی داد و فقط به طرز هولناکی رانندگی می کرد.

 

 چهره اش مانند بیماران روانی شده بود و من از شدت ترس جیغ می کشیدم. وقتی ماجرای ترسناک جاری ام را به خاطر آوردم که اطرافیان «رحیم» (برادر رحمان) نقل می کردند، وحشت سراسر وجودم را فرا گرفت.

 

احتمال می دادم او نیز به خاطر همین توهم قصد دارد بلایی سرم بیاورد. دیگر با التماس اشک می ریختم و برای نجات ،خودم را به در و شیشه خودرو می کوبیدم که ناگهان به طور اتفاقی و معجزه آسا، خودروی گشت کلانتری رسالت از راه رسید و با مشاهده حرکات و رفتار من، به همسرم فرمان ایست داد ولی او توجهی نکرد و بالاخره بعد از یک تعقیب و گریز طولانی، ماموران گشت، خودرو را متوقف کردند و من از این که در پناه پلیس قرار داشتم، اشک ریزان نفس راحتی کشیدم و برای شکایت به کلانتری آمدم…

برچسب ها :

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.