بالاخره بعد از گذشت ۱۰سال خداوند پسر زیبایی به ما عطا کرد.
روز تولد فرزندم، زمانی که برای اولین بار او را در آغوش کشیدم گویی همه دنیا را به من داده بودند.
از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم و سجده شکر به جا می آوردم.
با گذشت یک سال از تولد فرزندمان تصمیم گرفتیم نذرمان را ادا کنیم، به همین منظور به همراه بهنام به یکی از مراکز خیریه نگهداری معلولان رفتیم و با تهیه لوازمی تلاش کردیم مدتی را در خدمت آن ها باشیم.
اما هنوز بیشتر از یک ماه از این ماجرا نگذشته بود که روزی احساس کردم همسرم در بیرون از منزل با دختر نوجوان معلولی آشنا شده و توجه ویژه ای به او دارد.
ابتدا متعجب شدم و افکار زشتی را در ذهنم مرور کردم اما خیلی زود به خودم نهیب زدم که این زندگی عاشقانه را تخریب نکن، او دختری قابل ترحم است، به همین دلیل از خودم خجالت کشیدم اما با گذشت مدتی از این موضوع رفتارهای مشکوک همسرم بیشتر شد تا جایی که گویی با کسی ارتباط تلفنی پنهانی داشت.
با وجود این سعی می کردم این افکار را از خودم دور کنم اما روزی تصاویر نامناسبی از آن دختر و همسرم را در گوشی تلفن بهنام دیدم، به طوری که گویی این بار دنیا بر سرم ویران شد.
باور نمی کردم اما موضوع حقیقت داشت.
وقتی به آرامی ماجرای آن تصاویر را با بهنام در میان گذاشتم، او خیلی راحت گفت با آن دختر معلول ارتباط دارد و حتی به خواستگاری اش نیز رفته اما پدر دختر شرط این ازدواج را طلاق من قرار داده است!
انگار خواب می دیدم، کاخ آرزوهایم به ویرانه ای تبدیل شده بود.
تلاش کردم با تهدید یا التماس به آن دختر، زندگی ام را نجات بدهم اما آن دختر مقابلم ایستاد و گفت به دلیل علاقه ای که به بهنام دارد حاضر نیست پایش را از زندگی ما بیرون بکشد و حالا من مانده ام با آینده تاریک پسر دو ساله ام …
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 1 انتشار یافته : ۰