?>
تاریخ انتشار : شنبه 28 مرداد 1402 - 10:43
کد خبر : 12917

یکی به من بگوید دختر ۱۳ساله از شوهرداری چه می فهمد ؟

یکی به من بگوید دختر ۱۳ساله از شوهرداری چه می فهمد ؟

این زن ۲۲ ساله که برای شکایت از پدرش وارد کلانتری شده بود درباره سرگذشت خود گفت: هنوز به سه سالگی نرسیده بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند.   پدرم مردی لجباز بود و همواره با بستگان مادرم اختلاف داشت تا این که بالاخره این لجبازی های فامیلی زندگی اش را به

این زن ۲۲ ساله که برای شکایت از پدرش وارد کلانتری شده بود درباره سرگذشت خود گفت: هنوز به سه سالگی نرسیده بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند.

 

پدرم مردی لجباز بود و همواره با بستگان مادرم اختلاف داشت تا این که بالاخره این لجبازی های فامیلی زندگی اش را به آشفتگی کشاند و مرا نیز به مادربزرگم سپرد تا از من نگهداری کند مدتی بعد پدرم در حالی با یک زن جوان ازدواج کرد که من در یکی از روستاها به مدرسه می رفتم و نامادری ام حاضر نبود سرپرستی مرا بپذیرد.

 

خلاصه هشت سال کنار مادربزرگم زندگی کردم و در روستا ماندم تا این که یک روز وقتی از مدرسه به خانه بازگشتم همه اطرافیانم را سیاه پوش دیدم و تازه فهمیدم مادربزرگم را از دست داده ام. آن روز پدرم دستم را گرفت و به ناچار مرا نزد همسرش برد. دو سال بعد وقتی به ۱۳ سالگی رسیدم نامادری ام اصرار کرد تا با پسرش ازدواج کنم.

 

 

پدرم نیز که مطیع همسرش بود مرا پای سفره عقد نشاند و این گونه با علی ازدواج کردم. او اگرچه جوان خوبی بود اما به خاطر بیکاری نمی توانست هزینه های زندگی را تامین کند.

همین موضوع اختلافات شدیدی بین من و نامادری ام شکل گرفت که حالا مادرشوهرم نیز بود این اختلافات و مشاجره های روزمره به جایی رسید که در ۱۵ سالگی از علی طلاق گرفتم و بدین ترتیب قدم در مسیر بدبختی گذاشتم.

 

یک سال بعد دوباره با اصرار پدرم با پسر یکی از دوستانش ازدواج کردم و دوباره بر سر سفره عقد نشستم اما آن ازدواج نیز سه سال بیشتر دوام نداشت چرا که فرهاد به موادمخدر صنعتی اعتیاد داشت و مدام مرا مورد آزار و اذیت قرار می داد.

او یا خمار بود که مرا کتک می زد یا از شدت نشئگی حال طبیعی نداشت و مرا زیر مشت و لگد می گرفت. برای همین ناچار شدم از فرهاد هم طلاق بگیرم.

حالا دیگر گره کوری بر سرنوشتم افتاده بود و من دچار سردرگمی عجیبی بودم در این شرایط تصمیم گرفتم  شبانه از منزل پدرم فرار کنم. برای مدتی در منزل یکی از دوستانم که او نیز مطلقه بود ساکن شدم تا این که کاری برای خودم دست و پا کردم و سپس با پس انداز اندکی که داشتم منزلی در حاشیه شهر اجاره کردم و به زندگی ادامه دادم. اما پدرم که معتقد بود آبروی او را برده ام نشانی محل سکونت مرا پیدا کرد و زمانی که از سرکار به خانه بازگشتم مرا به شدت کتک زد او نه تنها با این گونه رفتارهایش زندگی مادرم را نابود کرد بلکه مرا نیز به روز سیاه نشاند و حالا …

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.