?>
تاریخ انتشار : یکشنبه 29 مرداد 1402 - 9:58
کد خبر : 11270

دنیا روی سرم آوار شد پس مسافرت، عروسی و عزایی در کار نبود و.‌‌..

دنیا روی سرم آوار شد پس مسافرت، عروسی و عزایی در کار نبود و.‌‌..

زنی تنها که به تازگی به همراه دخترش منزلی را اجاره کرده است داستان غم انگیز زندگی اش که زبانزد همسایه ها شده دل هر شنونده ای را به درد می آورد. در دیدار اول به راحتی می شود فهمید که بسیار سختی کشیده با او سر صحبت را باز کردم گفت سرنوشتم از اول

زنی تنها که به تازگی به همراه دخترش منزلی را اجاره کرده است داستان غم انگیز زندگی اش که زبانزد همسایه ها شده دل هر شنونده ای را به درد می آورد.

در دیدار اول به راحتی می شود فهمید که بسیار سختی کشیده با او سر صحبت را باز کردم گفت سرنوشتم از اول با مصیبت گره خورده و بختم هم سیاه بود پرسیدم چرا گفت: پدر و مادرم فوت کرده اند و اهل شهرستان هستم و کسی را به جز یک برادر که آنهم به خانه اش راهم نمی دهد ندارم.

,

از او درباره زندگی و همسرش پرسیدم آهی کشید و در ادامه گفت: یتیم بودم که به واسطه یکی از آشنایان با خانواده ای آشنا شدم و با پسرآن خانواده ازدواج کردم اوایل همه چیز خوب و عالی بود چیزهایی که نخورده بودم را برایم می خریدند حتی انواع آجیل و شکلات و … و خلاصه هر آنچه ندیده و نخورده و نپوشیده بودم برایم تهیه می کردند.

,

ولی یک مشکل بود آن هم این که اکثرا تنها بودم و والدینش همسرم را با خود می بردند و می گفتند میرویم عروسی یا مجلس عزای فامیلهایمان که تهران هستند و … خلاصه هر بار به بهانه ای ده تا ۱۵ روز می رفتند و بعد پیدایشان می شد و بعد از مدتی دوباره وضع به همین منوال بود.

,

اوایل همه چیز برایم عادی بود تا اینکه روزی شک کردم که چقدر مسافرت، چقدر عزا و چقدر عروسی و اینکه چرا اینها من را با خودشان نمی برند!

,

روزی که دوباره آنها قصد سفر کردند پایم را در یک کفش کردم که خسته شدم از این وضعیت و باید من را همراه خود ببرید که بدانم شما کجا می روید مگر چقدر مسافرت و عروسی و عزا دارید؟

,

خلاصه مصیبت و گرفتاری و غم از آن روز برایم آغاز شد و زندگی روی واقعی خود را به من نشان داد با آنها سوار تاکسی شدم و به راه افتادیم چند خیابان که رد شدیم دیدم مقابل مرکز روانپزشکی ماشین را نگهداشتند و رفتیم داخل…

,

وارد اتاق که شدیم دیدم دکتر و بقیه با همسرم و پدر و مادرش احوالپرسی می کنند که خوبی و … و من تعجب کردم که اینها همدیگر را از کجا می شناسند.

,

دنیا روی سرم آوار شد پس مسافرت، عروسی و عزایی در کار نبود و همسرم که بیمار روحی روانی است هر از گاهی برای درمان در اینجا بستری می شود و دوباره زندگی را از سر می گیرد هر چه گریه و التماس و گلایه و شکایت کردم راه به جایی نبردم پدر و مادر همسرم به من گفتند دوست نداری می توانی طلاقت را بگیری و بروی ولی من که جایی و کسی را نداشتم کجا می توانستم بروم و مجبور شدم با زندگی بسازم.

,

مدتی بعد دخترم به دنیا آمد و من برای او هم شدم پدرهم مادر و با همسر بیمارم هم کاری نداشتم ولی او مرا خیلی اذیت می کرد کتک می زد و حتی از ترس اینکه به من و دخترم صدمه ای بزند حرفی نمیزدم.

,

تازه این منزل را اجاره کردیم و من با دخترم در یک اتاق و همسرم هم در اتاق دیگر فقط مشت مشت دارو می خورد و بیهوش و در حالت خواب و بیداری روزگار می گذراند.

من ماندم یک مشت خرج و مخارج زندگی و اجاره خانه و درآمد بسیار کمی که داریم.یکی از آشنایان همسرم به خاطر رضای خدا اجازه داده که همسرم در مغازه او کار کند و ماهانه مبلغ بسیار اندکی به او می دهد که آنهم خرج دکتر و هزینه داروها او نمی شود.

,

خلاصه من ماندم و یک دنیا مشکل و گرفتاری که نمیدانم چه کنم دردم را به چه کسی بگویم و دست کمک به طرف چه کسی دراز کنم فکر زندگی و آینده دخترم هستم که از وقتی بزرگ شده غم را در چشمانش می بینم و نگران هستم که خدای نکرده او هم افسرده و بیمار شود و نتیجه یک عمر عذابی که بخاطر او کشیدم تا او را بزرگ کنم به باد برود.

 

 

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۱
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.