?>
تاریخ انتشار : یکشنبه 12 شهریور 1402 - 20:49
کد خبر : 22073

همه چیز از اصرارهای او شروع شد ! من نمی دانم حالا چه کنم

همه چیز از اصرارهای او شروع شد ! من نمی دانم حالا چه کنم

سلام و خسته نباشید نمیدونم چجوری شروع کنم و برای همین سوال کردن و پست کردن بسیار مشکل و گیج کننده است .  حدود ۲ سال پیش با اقا پسری آشنا شدم به قصد ازدواج که شرایط بگونه ای رقم خورد که وصال ممکن نشد شروع این آشنایی به خاطر علاقه و اصرار ایشون بود

سلام و خسته نباشید نمیدونم چجوری شروع کنم و برای همین سوال کردن و پست کردن بسیار مشکل و گیج کننده است . 

حدود ۲ سال پیش با اقا پسری آشنا شدم به قصد ازدواج که شرایط بگونه ای رقم خورد که وصال ممکن نشد شروع این آشنایی به خاطر علاقه و اصرار ایشون بود و من هم بعد از مدتی با وجود اینکه اینگونه روابط و صحبت با پسر برام سخت بود قبول کردم ایشون هم چنین بود اما قصدشون خیر بود طاقت اذیت کردن و اشک کسی نداشتم گرچه اولش چند بار گفتم نه و جواب ندادم اما مداومت بر خواسته شون نه گفتن رو برام سخت کرد سایت چمدون 

البته تا قبل از ایشون اصلا به ازدواج فکر نمیکردم و برام دور از تصور بود یجورایی بچه بودم و به اینکه ناراحت شد یا نه دقت نمیکردم و یا خودم یا خانواده رد میکردن تا در مورد ایشون که منم افتادم تو سراشیبی عشق و نزول تا قبل از این اتفاق اگر دوستان بهم میگفتن بزرگترین گناهی که کردی چیه و جواب میدادم نگاهی بهم میکردن و میگفتن تو خیلی پاستوریزه ای اینو گفتم تا بگم عشق جدا از خاطرات خوب و خاصش خیلی صدمات جسمی و روحی و افت ایمان بهم وارد کرد و من از خودم دور شدم از همه گرچه منظورم عشق قبل از ازدواجه اونم تنها و بدون اطلاع خانواده اوایل آشنایی میخواستیم بگیم اما اینکه یکم آشنا بشیم بعد بگیم همانا و نگفتن همانا.

هیچوقت فکر نمیکرد خانوادش با نظرش مخالفت کنند این بود که خودش زودتر علاقشو بیان کرد و اصرار و ابراز عشق که کاش نکرده بود منم بی تجربه و نادون بعد از آشنایی مون با خانواده مطرح کرد اما با مخالفت روبرو شد و نمیخواست من بدونم تا راضیشون کنه حس کردم ازش خواستم بهم بگه و وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم باورم نمیشد اینجوری بشه بسیار سخت بود منم دیگه بهش علاقه داشتم بسیار زیاد چندبار ازم خواست به خانوادم بگم تا راهی پیدا کنیم اما نتونستم دوست داشتم زمانی بگم که خانوادش موافق باشن و راضی باشن به این ازدواج سایت چمدون 

چی باید میگفتم اون نگران و من آشفته نمیخواستم بدونن چه خطایی کردم. ازم انتظار نمیرفت ابدا. گرچه اصلا نفهمیدم چجوری اتفاق افتاد وگذر زمان بسیار سریع شده بود و امیدی نبود هر کاری کرد نشد ناراحتی قهر مسافرت سکوت..نشد مادر تهدید به عاق کرد و مابقی دعوا تا حال مادر بد شد و بردن بیمارستان گرچه راضی نبودم و خواستم ادامه نده خودش فوق العاده به پدر و مادرش احترام میذاشت هر روز عبای پدرشو اتو میزد و تو کاری خونه و آشپزی کمک کار مادر. سه برادر و یه خواهر. فرزند دوم بود و برادر بزرگش با عشق در دوره دانشجویی وبدون رضایتشون ازدواج کرده بود و عروس مطابق میلشون نبود…

شاید حق داشتن… من شیرازی بودم و اون تهرانی و کمتر از دو سال ازم کوچکتر بود اوایل من چمدون  نمیدونستم سنشون و فکرشو نمیکردم کوچکتر باشن ایشون میدونستن اما جوری به من جواب دادن که من فکر کردم بزرگترن هر دو دانشجوی فوق و از خانواده مذهبی..مداحی هم میکرد و سید…پدرشون آخوند بودن و من از عروس اولشون هم بزرگترم گرچه من سنم کمتر میزنه و هر کسی منو دیده نزدیک به نود درصد سن منو باور نکردن. باز خواستگارایی که داشتم که ازم کوچکتر بودن یا ۴ سال یا دوسال.

مثلا محل کارم خواستگاری داشتم ۴ سال کوچکتر بود که خانوادم رد کردن البته نه فقط بخاطر سن..منم که اون موقع ازدواج رو جدی نمیگرفتم و رد کردنش برام مهم نبود یا با مشاوری که از این اتفاق صحبت کردم و گفتم برا دوستم رخ داده حدس زد که نمیخوام بگم خودم و گفت اگه این ماجرا برا خودتون هست اما نمیگید باید بگم اصلا سنتون بهتون نمیاد و مشکلی نیس حتی خواست شماره بدم تا صحبت کنه اما ندادم حس بدی پیدا میکردم یجورایی تحمیل کردن گرچه از دل اون خبر داشتم اما دوست نداشتم اینارو گفتم بگم اینکه سنم کمتر بزنه برام قطعی شده بود البته الان دیگه پیر شدم تا اینکه جدا شدیم اما چه جدایی دو یا سه روز بعد طاقت نبود نمیشد ایشون برمیگشتن و گاهی هم پیش میومد من، چون دیگه ماه ها میگذشت و دیگه سخت تر..واقعا میسوختم شدم لاغر و مردنی هر بار میگفتیم اینبار دیگه خدا خودش کمک کنه و فراموش کنیم اما باز نشد باز سخت دوست نداشتیم حالا که گفتن ازدواج هرگز، با هم صحبت کنیم عذاب وجدان از گناه خیلی سخت هس اینکه شاهد نزولت باشی و کاری هم عملا ازت نیاد خیلی سخته.

واقعا نمیشد بارها جنگیدیم نتونستیم روسیام تا اینکه بعد از ۱۵ ماه خانوادش فهمیدن که من هنوز وجود دارم و رفتن دختری رو براش نشون کردن و سریع عقد کردن پدرش وقتی ایشون میگن خواستگاری نمیام عصبانی میشن که ما گفتیم میایم زشته بیا بریم تو هیچی نگو و برمیگردیم اما مادرش همون بار اول همه چی رو تموم کرد مادرش بهش گفته بود که تو نیاز به ازدواج داری که هنوز دنبال اون هستی زن برات بگیریم درست میشی و علاقه هم بوجود میاد و تو نمیفهمی کارت غلطه و اون بچه دار نمیشه و سنش بالاس من ۲۶ سالم بود.

.حتی نیومدن منو ببینن اما متاسفانه همه عیب هام رو یکجا جمع کردن به عمرم انقد از خودم متنفر نشده بودم از ظاهرم از همه چی آدمی نبودم که ضعیف باشم مثلا بگم زشتم یا زیبام؟ معمولی بودم و شکر راضی..اما بعدش تاحدی حساس شده بودم و ضعیف گرچه هیچوقت منو ندیده بودن فقط یه عکس با چادر که من به سختی دادم و سر تا پا سیاه پوشیده بودم و اصلا فکر نمیکردم که به ظاهرم تو اون عکس دقت کنم بی تجربه بودم البته مرتب بودم اما مثه یه دختر با ابروهای دس نزده و… من فقط تصورم دیدن من بود نه زیبایی من… چقد احمق بودم مادرش گفته بود زشته سنش بالا میزنه اولین بار بود که تو زندگیم خیلی بد شکستم اینکارو از طریق واسطه شنیدم وقتی قهر کرده بودن رفته بودن برای اولین بار شب جای دیگه خوابیده بودن و منم بعدش فهمیدم البته خدا پدر و مادرشونو حفظ کنه سرپرست هستن و نگران تو مراسم خواستگاری تلفنش روشن بود انگار تو کما بودیم و بعد صدای شادی و خنده شون رو شنیدم میگفت دعا کن التماس میکرد اما دیگه تموم شد خاموش کردم و رفتم که برم برای همیشه.

تا اینکه حدود ۲ ماه بعد برگشت با گریه و التماس و تعریف کرد که از یه هفته بعد از مراسم دنبال طلاق و خیلی حالش بد بود و زیر نظر مشاور که مشاور شرایطو میبینن میگن بهتره جدا بشن گرچه خیلی اشتباه کرده اما انقد روحش خراب بود که کسی کاریش نداشت و خود دختر هم تاحدی در جریان اتفاقات و جدایی رو قبول کرد و از لطف خدا شکر دختر خانم انگار کسی رو میخواسته که خانوادش قبول نمیکردن اما الان خانوادش راضی شدن شکرخدا وگرنه اون دختر…..

حالا من خودم روحیه ندارم ایشون هم از من بدتر نه حوصله پیام داریم نه حرف گرچه ممکن هست خیلی زیاد که عمرم کوتاه باشه قلبم بخاطر فشارهایی که تحمل کردم وضعش خرابه و اینکه مریض بد بشم سرکوفت بشنوم و یا بمیرم یه شکست دیگه تجربه کنه و سرکوفت بشنوه حالا من چکنم ازدواج برام خیلی سخت شده اما بهش علاقه دارم حضورش هر چند کم برام کفایته از طرفی طاقت این حالشو ندارم خودم هم توان و روحیه قبل رو ندارم جوریکه بنظر سنگدل میرسم اما واقعا روحم مرده و خستم خواست بفرسته باهام قرار مدار بزارن اما قسمش دادم که نیان من حوصله جنگ با خانوادمو ندارم گرچه حرف بزنم شاید اذیتم نکنن اما نمیتونم دلم میخواد باشه اما کم تا مدتی بگذره بهتر که شدیم بعد خدا خواست حرفش زده بشه اما میخواد شروع کنه من بهش گفتم نه اما فکر میکنه دلمو زده درحالیکه من توان ازدواج و درگیری ندارم یه آدم دیگه شده ضعیف و منزوی فقط با من حرف میزنه اونم کم خیلی کم چون حوصله نداریم اما علاقه هست؟

حالا چکنم واقعا راهی هست؟ دکتر اعصاب هم رفتم اما چندتا قرص که خوردم حالمو بد کرد همه رو ریختم دور بهش میگم بریم تا بعد میگه نه اشک میریزه اینجوری نبود لعنت به عشق و جدایی منم شب و روز نداشتم دیگه بیشتر شبیه مرده هام تا زنده ها دیگه همه چی برام عینه هم شده چی بگم حرف نزدم حالا که زدم، شد طومار…شرمندم خدا به همه کمک کنه ان شاء الله… ممنون التماس دعا

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.