?>
تاریخ انتشار : شنبه 22 مهر 1402 - 14:09
کد خبر : 25380

آن روز در خانه ما نیز کسی نبود و پدر و مادرم به شهرستان رفته بودند؛ به همین خاطر…

آن روز در خانه ما نیز کسی نبود و پدر و مادرم به شهرستان رفته بودند؛ به همین خاطر…

دختر۲۰ ساله درباره سرگذشت خود گفت: سومین فرزند خانواده و تک دختری بودم که خیلی مورد توجه پدر و مادرم قرار داشتم؛ اما از همان دوران کودکی با لجبازی به خواسته هایم می رسیدم به گونه ای که اگر پدر و مادرم برای نوع پوششم اصرار می کردند، من برخلاف میل آن ها رفتار می

دختر۲۰ ساله درباره سرگذشت خود گفت: سومین فرزند خانواده و تک دختری بودم که خیلی مورد توجه پدر و مادرم قرار داشتم؛ اما از همان دوران کودکی با لجبازی به خواسته هایم می رسیدم به گونه ای که اگر پدر و مادرم برای نوع پوششم اصرار می کردند، من برخلاف میل آن ها رفتار می کردم و حتی در زمینه رعایت حجاب نیز با آن ها به لجبازی می پرداختم تا این که وقتی به سن نوجوانی رسیدم مشاجره های زیادی به خاطر رفتارهای اشتباه من در خانواده آغاز شد.

من در اوج هیجانات غرورآمیز قرار داشتم و می خواستم آزادانه با پسرها ارتباط برقرار کنم ؛ به طوری که این تفکرات اشتباه موجب شده بود تا پدرم از شدت نگرانی مدام به دنبال من در کوچه و خیابان بگردد. وقتی در مسیر مدرسه مرا در حال گفت وگو با پسری می دید، زیر مشت و لگد می گرفت و به خانه می برد؛ ولی من که دختری لجباز بودم هیچ گاه به عاقبت چنین رفتارهای خطرناکی نمی اندیشیدم و تنها دوست داشتم با خانواده ام لجبازی کنم چرا که احساس می کردم آن ها بین من و برادرم تبعیض قائل می شوند و او را برای رفت وآمدهایش آزاد می گذارند و نسبت به من سخت گیری می کنند‌.

 دختر۲۰ ساله: از سر لجبازی با پسران رابطه داشتم

من دچار نوعی حسادت خانوادگی شده بودم و درپی آزادی مطلق بودم! در این شرایط تنها سرگرمی ام گوشی هوشمندم بود که ساعت ها در شبکه های مختلف اجتماعی پرسه می زدم! تا این که بالاخره در تلگرام با پسری به نام«زکریا» آشنا شدم.

حالا او همه دنیای من شده بود و هر روز با خیال او از خواب بیدار می شدم و حتی در خواب هم او تنها رویای من بود. هنوز یک هفته بیشتر از این آشنایی مجازی نگذشته بود که زکریا عازم خدمت سربازی شد و دیگر کمتر  می دیدم ولی ارتباط تلفنی ما همچنان ادامه داشت تا این که بالاخره مدت زمان سربازی او به پایان رسید.

آن روز در خانه ما نیز کسی نبود و پدر و مادرم به شهرستان رفته بودند؛ به همین خاطر پیشنهاد زکریا را برای دیدار حضوری پذیرفتم اما آن گفت و گوهای عادی برای ازدواج، به وسوسه های شیطانی کشید و تجاوز کرد و اتفاقی رخ داد که آینده و زندگی مرا به نابودی کشاند.

وقتی مادرم در جریان این ماجرای تلخ قرار گرفت، از شدت ناراحتی سکته قلبی کرد و کارش به عمل جراحی رسید.

اگرچه او از مرگ نجات یافت اما از آن روز به بعد همواره از مشکلات قلبی رنج می برد. در همان روزها پدرم با خانواده زکریا صحبت کرد، اما مادر او گفت: ما عروس خیابانی نمی خواهیم! این جمله غرور پدرم را درهم شکست و او با چهره ای شرمگین و چشمانی اشک آلود به خانه بازگشت.

من هم که سرلج افتاده بودم، تصمیم گرفتم با پسران دیگر هم ارتباط برقرار کنم چرا که دیگر چیزی برایم مهم نبود ولی مدتی بعد به شدت دچار عذاب وجدان شدم چرا که به خاطر هیچ، زندگی خود و خانواده ام را نابود کرده بودم.

حالا هم زکریا به خواستگاری دختر دیگری رفته است و من به دختری خیابانی معروف شده ام….

برچسب ها :

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.