?>
تاریخ انتشار : دوشنبه 9 مرداد 1402 - 0:12
کد خبر : 19017

تنهایی باعث شد تن به ازدواج موقت بدهم / اشتباه بزرگی کردم

تنهایی باعث شد تن به ازدواج موقت بدهم / اشتباه بزرگی کردم

زن ۵۲ ساله درباره سرگذشت خود گفت:  من هیچ گاه درس نخواندم و بی سواد ماندم. پدرم که کارگاه خیاطی داشت و بدین ترتیب همه اعضای خانواده در کارگاه پدرم مشغول کار شدیم ،خلاصه هنوز ۱۳ سال بیشتر نداشتم که ازدواج کردم.  او مردی مهربان و خوش قلب بود و من که صاحب ۳ فرزند

زن ۵۲ ساله درباره سرگذشت خود گفت:  من هیچ گاه درس نخواندم و بی سواد ماندم.

پدرم که کارگاه خیاطی داشت و بدین ترتیب همه اعضای خانواده در کارگاه پدرم مشغول کار شدیم ،خلاصه هنوز ۱۳ سال بیشتر نداشتم که ازدواج کردم.

blank

 

او مردی مهربان و خوش قلب بود و من که صاحب ۳ فرزند شده بودم روزگار شیرینی را سپری می کردم اما گویی چرخ گردون با من یار نبود و این روزهای خوش دوام زیادی نداشت.

یک روز در آشپزخانه مشغول پختن غذا برای ناهار خانواده بودم که یکی از بستگانم خبر تصادف شوهرم را داد.

دختر خاله ام گفت :می خواهم از تو انتقام بگیرم تا دیگر ثروت شوهرت را به رخم نکشی

هراسان و نگران خودم را به بیمارستان رساندم ولی او در همان لحظات اولیه تصادف جان خود را از دست داده بود.

با پس اندازها و فروش طلاهایم، مجلس عزاداری آبرومندانه ای برای همسرم برگزار کردم و سپس با ۳ فرزند قد و نیم قد که بزرگ ترین آن ها ۶ ساله بود، تنها ماندم. همه دنبال کار و زندگی خودشان رفتند و دیگر کسی سراغی از من نگرفت.

 

به ناچار برای تامین هزینه ها و مخارج زندگی، به کارگری در خانه های مردم روی آوردم و بالاخره با هر بدبختی و سختی فرزندانم را بزرگ کردم.

پسرم در همان سن جوانی راهی آلمان شد و در آن جا اقامت گرفت و دخترانم نیز ازدواج کردند و به دنبال سرنوشت خودشان رفتند.

سال ها تنها بودم و برای خوشبختی و سعادت فرزندانم تلاش کردم.

زن جوان چگونه قربانی هوسرانی مرد رمال ۶۰ ساله شد

آن ها هم سعی می کردند تا از من مراقبت کنند، ولی بعد از گذشت سال ها از مرگ شوهرم، اکنون احساس تنهایی بیشتری می کردم، به همین دلیل یکی از بستگانم پیشنهاد ازدواج با «صالح» را مطرح کرد و من هم برای رهایی از این وضعیت، تصمیم به ازدواج گرفتم.

«صالح» همسرش را چند سال قبل به دلیل بیماری سرطان از دست داده بود و فرزندانش نیز ازدواج کرده بودند.

خلاصه بعد از چند جلسه آشنایی به عقد موقت «صالح» درآمدم و با برگزاری یک مراسم ساده به خانه او رفتم.

قرار بود هفته ای یک بار فرزندان صالح و هفته دیگر فرزندان من به منزل ما بیایند ولی زمانی که نوبت فرزندان من می شد، «صالح» با غرغر و نیش و کنایه، آن ها را ناراحت می کرد.

بداخلاقی های شوهرم موجب شد تا فرزندانم دیگر به خانه من نیایند! ولی بدرفتاری های همسرم پایانی نداشت، او مدعی بود من همه پول ها و مخارج زندگی را به فرزندانم می دهم و با این بهانه دیگر به من پولی نمی داد.

چند ماه بعد بهانه دیگری گرفت و گفت فرزندانش به خاطر رفتارها و ولخرجی های من ناراحت هستند. او در گوشم زمزمه می کرد که برای راحتی خیال آن ها، مهریه ام را ببخشم!

من هم برای آن که تصور نکنند برای مال و ثروت ازدواج کرده ام، به محضر رفتم و همه حق و حقوقم را به طور رسمی به همسرم بخشیدم اما از آن روز به بعد بدرفتاری های «صالح» شدت گرفت، حالا دیگر با هر بهانه ای مرا کتک می زد و فرزندانش نیز تهمت های ناروا به من می زدند و به من توهین می کردند.

آن ها می گفتند من انتظار مرگ پدر آن ها را می کشم تا از ارثیه ام استفاده کنم! به همین دلیل هم «صالح» همه اموال و املاک خود را به نام فرزندانش سند زد و مرا در تنگنای مشکلات مالی تنها گذاشت…

برچسب ها :

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۱
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.