?>
تاریخ انتشار : شنبه 28 مرداد 1402 - 8:21
کد خبر : 13752

عشق به دختر همسایه سرنوشتم را چنان تغییر داد که …

عشق به دختر همسایه سرنوشتم را چنان تغییر داد که …

جوان ۳۰ ساله گفت: خانواده هفت نفره داریم سه خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بودند و برادرم نیز عازم خدمت سربازی شده بود. در این میان من تحصیلاتم را تا پایان مقطع راهنمایی ادامه دادم، ولی رابطه خوبی با ناظم مدرسه نداشتم؛ چرا که او تصور می کرد من با رفتارهایم قصد تمسخر یا تحقیر

جوان ۳۰ ساله گفت: خانواده هفت نفره داریم سه خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بودند و برادرم نیز عازم خدمت سربازی شده بود. در این میان من تحصیلاتم را تا پایان مقطع راهنمایی ادامه دادم، ولی رابطه خوبی با ناظم مدرسه نداشتم؛ چرا که او تصور می کرد من با رفتارهایم قصد تمسخر یا تحقیر او را دارم. متاسفانه در همین روزها بود که برای شکستن یک خودکار با یکی از همکلاسی هایم درگیر شدم و کار به کتک کاری کشید.

این ماجرا دستاویزی شد تا ناظم مدرسه همه رفتارهای زشت و ناهنجار مرا یک جا جمع کند تا جایی که مرا از کلاس بیرون انداخت و گفت حتما پدرت را به مدرسه بیاور، ولی پدرم که مردی بی سواد بود به این درخواست اهمیتی نمی داد، از سوی دیگر نیز تصور ناظم مدرسه این بود که من با او لجبازی می کنم.

خلاصه اگرچه تحصیلاتم در آن سال به پایان رسید، اما وقتی کارنامه ام را گرفتم نمره انضباط ۱۳ اولین نمره تلخی بود که در کارنامه تحصیلی ام خودنمایی می کرد، به همین دلیل در هیچ مدرسه ای مرا ثبت نام نمی کردند.

 

حتی حاضر شدم در مدارس فنی و حرفه ای ادامه تحصیل بدهم، اما مدیر مدرسه هنگامی که چشمش به نمره انضباطم افتاد از فردی که مرا به او معرفی کرده بود، به شدت عذرخواهی کرد و گفت، زمان ثبت نام سپری شده است و نمی تواند مرا در دبیرستان ثبت نام کند. این گونه بود که با رها کردن درس و مدرسه راهی بازار کار شدم و به شاگردی و پادویی در مغازه ها پرداختم، از طرف دیگر پدرم به دلیل بیماری فوت کرد و من هم به این ترتیب از خدمت سربازی معاف شدم، در حالی که آرام آرام فروشگاه پوشاک راه اندازی کرده بودم روزی مادرم زوج میان سالی را به همراه یک دختر جوان به خانه آورد تا برای اقامت پنج روزه مهمان ما باشند.

مادرم آن ها را به منزل مان آورده بود تا در طبقه پایین و برای چند روز ساکن شوند و درآمدی از طریق اجاره نصیب ما شود، اما من در یک لحظه نگاهم با نگاه دختر جوان آن ها گره خورد و دیگر نفهمیدم چگونه عاشق شدم. از آن لحظه به بعد و به بهانه های مختلف چندین ساعت پشت شیشه پنجره می ایستادم تا «ندا» به داخل حیاط منزل ویلایی مان بیاید و قلبم با دیدن او آرامش یابد.

مادرم که حال و روزم را فهمیده بود به بهانه بردن غذا و مایحتاج دیگر مرا به طبقه پایین می فرستاد تا این که بالاخره در پنجمین روز اقامت آن ها مادرم، ندا را در حالی برای من خواستگاری کرد که هیچ شناختی از آن ها نداشتم.

 

ندا در یکی از مدارس غیرانتفاعی تدریس می کرد و تا مقطع کارشناسی ادبیات فارسی تحصیل کرده بود، ولی طوری وانمود می کرد که خانواده ای متمول و فرهنگی دارد، من هم که تحصیلات پایینی داشتم خیلی به این موضوع افتخار می کردم و برای آن که آبروی خانوادگی مان را حفظ کنم همه پس اندازهایم را طلا خریدم و یک هفته بعد برای برگزاری مراسم عقدکنان برگزار شد.

اگرچه احساس کردم اوضاع خانوادگی آن ها با آن چه بازگو می کردند، تفاوت دارد و بسیاری از نزدیکانشان از اعتیاد رنج می برند، اما چنان عاشق ندا بودم که جز او چیزی نمی دیدم. خلاصه دوران نامزدی ما آغاز شد و من هر بار همه درآمدم برای او می دادم تا اقساط وام هایش را بدهد یا برای خودش هزینه کند، زمانی هم که پیش من بود برایش سنگ تمام می گذاشتم تا این که دو سال بعد من دچار نوعی بیماری روده شدم و از سوی دیگر نیز با شیوع کرونا کار و کاسبی ام را از دست دادم و به قول معروف ورشکست شدم. حالا دیگر نمی توانستم مانند گذشته پول داشته باشم. به همین دلیل طولی نکشید که او با وسوسه دایی های معتادش از من شکایت کرد که به او نفقه نپرداخته ام! وقتی با نامزدم تماس گرفتم، گوشی را قطع کرد و دایی اش در ادامه تماس های من مدعی شد که ندا طلاق می خواهد؛ چرا که تو عرضه داشتن چنین همسری را نداری و از سوی دیگر نیز یک انسان بیمار به درد خواهرزاده ام نمی خورد و تو باید همه حق و حقوق او را تا ریال آخر بپردازی و …

 

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.